دریا آهسته گفت : می بینی که ، درمانده و اسیر ...فراز جلو رفت و کنار دریا پشت پنجره ایستاد : من مانده ام تو چه اسیری هستی که هر کاری می خواهی می کنی؟؟دریا پوزخند زد : نکند تو هم پنجاه ساله شده ای و می خواهی چراغ نفتی ات را بالا بگیری و کامپیوتر را بکوبی تو سرمان ؟؟فراز خندید : اشکال تو اینه که اسمت دریاست!! این پدر و مادرها خل اند به خدا !! یک اسم هایی روی بچه هایشان می گذارند که فردا دست و پا گیرشان می شود...مثلا همین اسم من...اسم آدم را می گذارند فراز ، آن وقت همین که می خواهد بپرد دادشان می رود هوا !! خب عاقل ؛ چرا فراز ؟؟ اسمم را می گذاشتند فرود . تو را هم می گذاشتند ساحل؛آن وقت دیگر از جایمان جم نمی خوردیم ...!پیش از بستن چمدان، روایت زندگی دو دختر نوجوان است که به گونه ای اتفاقی، در اوج کلنجار رفتن با مشکلات زندگی سر راه یکدیگر قرار می گیرند. گلی در ثبات مطلق و زندگی اش توام با آرامش و خوشبختی است که ناگهان، حادثه ای هم چیز را در هم می ریزد. از آن طرف، دریا از همان ابتدا در بحران قرار دارد و با مسائلی که عمدتا از خود او نشات می گیرد، دست به گریبان است. به نوعی می توان این گونه فرض کرد که زندگی دریا در حاشیه ی زندگی گلی روایت می شود والبته گلی، فراز و فرودهای بیش تری را نسبت به دریا در طول داستان، پشت سر می گذارد.پدر گلی به مادرش خیانت کرده و مادر که تاب این خیانت را ندارد، به همراه گلی خانه را ترک می کند. گلی که تا پیش از آن، دختری از خانواده ای نسبتا مرفه بوده و تقریبا آن چه می خواسته در زندگی داشته، در چشم به هم زدنی خود را زیر بار مشکلات می یابد. او که تا پیش از این، سودای بازیگری در سر می پرورانده و تنها آرزو و دغدغه اش، وفای پدر به عهدش برای بردن او به تست بازیگری بوده، حالا تمام هم وغمش صرف آشتی دادن پدر و مادر می شود و بیرون آوردن مادر از آن چه او سوتفاهم می داند. اما خیلی زود، در مواجهه با پدر در می یابد که حق با مادر است و این جاست که رویارویی با واقعیت، ضربه ی سهمگینی بر او وارد می کند.دریا در زندگی آرام و به زعم خودش تکراری و روزمره اش، دست و پا می زند و آن قدر در حفاظ خانه و تحت مراقبت و محبت خانواه است که گویی خوشی زیر دلش زده و حالا می خواهد به غربت برود و تنهایی را تجربه کند. او در جایی از زندگی اش در می یابد که انتخاب او، انتخاب والدین، به ویژه مادرش نیست و این البته نکته ای است که طیف وسیعی از نوجوانان ما امروزه با آن مواجه هستند.هر دو نوجوان، به گونه ای با خود و محیط پیرامون شان در کشمکش هستند. « گلی» در این کشمکش ها سعی دارد، زندگی اش را همان گونه که هست، یا لاقل تا چند روز پیش بوده، حفظ کند و « دریا» در تب و تاب است که خود را از شرایط کنونی خارج کند و تغییری اساسی در زندگی اش ایجاد کند. این تقابل، داستان را شیرین و مواجهه ی این دو نوجوان را معنی دار می کند. در نهایت، در جایی از داستان ما به گونه ای حس می کنیم که هیچ چیز عوض نشده، اما هر دو نوجوان به این درک رسیده اند که ناگزیرند شرایطی را که در آن قرار دارند، بپذیرند. چه بسا که پشت ذهن شان دارند تلاش می کنند که رویاهای شان را به فراموشی نسپارند.یه زمان خوندن رمان های ژانر وحشت ؛ دارن شان و سرزمین سحرآمیز اونقدری هیجان انگیز به نظرمیرسید که موقع خوندنشون پشتم یخ میکرد ،ولی کم کم سمت چیزای دیگه ای کشیده شدم ...واقعی تر...حتی شاید عادی تر...چیزایی ک به مشکلات روزمره شبیه تر باشه((: ...این داستان فضای آشنایی داره ، جوری که راحت می تونید زندگیشونو شبیه زندگی خودتون تصور کنید و وقتی که تو عمق مشکلات با خودشونکلنجار میرن رو بدجوری درک بکنید...((:ولی درست جایی که تصورشو هم نمیکردم تموم شد...نویسنده تصور خیلی دیگه از باقی مونده ها و خرده ریزه های داستانو به عهده ی خودمون گذاشت((:به هر حال ، #توصیه_میشه! ;)