بازم سلام (: ...!! خوبین خوبا ؟؟ ((:من ک امیدوارم رو به بهبودی برم...هر چند حال و روزم بالاخره به بیمارستان و همین عکسی ک می بینین ختم شد...((:من ک عین مادربزرگا نصیحت کردنم نمیاد...حال و روزشم ندارم...ولی لازم به ذکره شاید خودمم خیلی وقتا قدر سلامتی روحی یا جسمیمونمیدونم((: ...شما بزرگواری کنین رسما بدونینش(( = .... این چند روزه همش حس می کردم سیاه کردن صفحه های دفتر خاطرات قدیمی دیگه کافی نیس...شاید نوشته ها خودشون مرده بودن...کی میدونه؟؟((:"شاید تقصیر خودشونه...شایدم تقصیر منه...ب هر حال اینجام خودش دفتر خاطراته و خدا رو شکر هنوز خاک نگرفته...((:یکم از چرت و پرتا و افکار مدرسه ای و زندگیمو تو ادامه نوشتم^^هر کسی دوست داشت میتونه بخونه^^ مسلما وقتی اینو بگم منظورمو می فهمین...که زندگی دبیرستانی توی انیمه ها چجوری شروع میشه 0= ...ساعتِ کیوت و فانتزیش زنگ میخوره و بازم دیرش شده...محکم دستشو می کوبه روش و به قول خودش خفش میکنه...پتو رو میده کنار و بلند میشه...کاگردان از صحنه های عوض کردن لباساش فاکتور می گیره و فقط می بینیم ک لباس خواب خرگوشیش میوفته روی زمین...D:جلوی آینه وایمیسته و نفس عمیق میکشه...موهاشو میده پشت گوشش...یا نه...بازم اون تیکه رو میاره توی چشماش...یه تیکه نون تست از روی میز بر میداره و در حالی ک مامانش داره داااااد و بیداد میکنه که چرا صبحونه نمیخوری و باباش با خیال راحت پای خوندن روزنامه قهوه میخوره ، داد میزنه : - ایته کیماااااااااااااس!!پا کلیدی کاوایی...جامدادی فانتزیش...یونیفرم جذابش...برگای درختای ساکورا خیابونا رو صورتی کردن...بدو بدو و با نفس نفس میرسه جلوی مدرسه جدیدش و در حالی کچشماش از شور و شوق و هیجان میدرخشه توی ذهنش فکر میکنه :دوره ی جدیدی از زندگیم در حال شروع شدنه!!از امروز ، من...آره...یه دختر دبیرستانی میشم!!بالغ میشم و به چیزایی فکر میکنم که دخترای بزرگتر یه زمانی فکر میکردن!!قرارای عاشقونه...!! بزرگ شدن!! نامه های مرموز تو کمد کنار کفشام!!و یه چیزاییش هم جذاب و خنده دار بنظر میرسه...حداقل خیلی از انیمه های مدرسه ای ، زندگی روزمره یا به قول تک انیمه ،"برشی از زندگی" همینجوری ان...به هر حال ...شخصیت اصلیمون با یه سرکوفت هایی هم  رو به رو میشه ولی به قول خودش ..."امیدشو از دست نمیده" ((=دستکم... بعید میدونم روزای "اول" زندگی دبیرستانی ما اینجوری شروع شه((:مسلما نمیشه...عوضش شاید جای قشنگیای بقیه ی مسیر...به سختیای راه فک میکنیم...واقع بین تر میشیم...حس میکنیم واسه خیلی از چیزا ...هنوز از راه نرسیده وقت نداریم ودچار کمبود وقت شدیم چون زندگی مهمی پیش رومونه...با خودمون می گیم : ..."احمق" که نیستم ب عشق و عاشقی فکر کنم((:"شایدم بگیم دیگه معنی نداره برامون...میرسیم به یه نقطه ای...که میدونیم خیلی از چیزا باید برامون عوض شه...کلی آدما هست که باید برن...و خیلیا هستن که باید بیان...و ما از اومدنشون بی خبریم...خب البته...حق داریم که باشیم ( =انگار عصر قبل از آزمون همین دیروز بود...که می گفتم " حالا یعنی قبول بشم چی میشه؟؟ نشم چی میشه؟؟"که رفتیم یه جایی...یکم دور از شهر...با چایی و نون شیرین و قند...همین...و در عین نگران بودنا...هر از گاهی بین اون لحظه ها همه چی یادم میرفت و یاد یکی از دیالوگ های آن شرلی می افتادم..."به هر حال هر اتفاقی هم برایم بیوفتد خورشید باز هم به طلوع و غروبش ادامه میدهد"و خندم می گرفت...خورشید داشت به طلوع و غروبش ادامه میداد...بی هیچ حرف و دغدغه و نگرانی ای(: ...^^عکس گرفتم و خودمو در حالی تصور کردم...که قبول شدم و روزای تابستونیو عادی تر از همیشه میگذرونم... یا به حال و روز فعلی خودم میخندم...((:یه ذره هم به رفتن به سمپاد یا تیزهوشان فکر نکرده بودم...ولی خیلی چیزا عوض شد...خیلی نظرا گفته شد...و اونقدری تصوراتم از آینده تغییر کرد...که توصیف کردنش مسخره به نظر میرسه...(( =#برگی_از_دفترچه_ی_خاطرات